شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 90 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی بهار نارنج مامان خوبی عزیز دلم ؟؟ مامانی که از دست کارای بابایی دائم در حال شوکه شدنه !! بابای مهربون بازم ما رو شوکه نمود ... !! روز پنجشنبه ... بابای از اداره باهام تماس گرفت و گفت عصر همراه یکی از دوستانش میرن جایی و یه کم دیرتر میرسه خونه .... کمتر پیش میومد که ازین کارا کنه ... خلاصه که عصری بابایی رسید خونه ... با یه بسته تو دستش و یه لبخند بزرگ رو صورتش .... عاشق این لبخندشم !! در این لحظه مامانی میخواست غش کنه از خوشحالی ... میدونی چرا ؟ بابایی مهربون برای اینکه مامان نینی گولو راحت باشه و بتونه هر روز برای عزیزش مطلب بنویسه ... یه لپ تاپ خریده !! و این یعنی یه سورپرایز بزرگ !! کلی خوشحال شدم ...
30 مهر 1390

یادداشت 89 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی کوچولوی من چطوری عزیزم ؟؟ امیدوارم خوب باشی ... چون چند روزیه مامانی هیچ درد و ناراحتی ناشی از وجود شما رو نداره !!! و این نمیدونم خوبه یا بد !! البته خوبه ... این یعنی عزیز دله مامان داره توی خونه جدیدش بازی میکنه و هی انگشتشو توی اعضای مامانی فرو نمیکنه !! اگه حاله مامانی رو میپرسی ... میگم بهترم ... خیلی بهتر ... آخه دیروز صبح رفتم خونه مامانم اینا !!! و این خیلی مهمه !! چون خاله جونات هم اونجا بودن و نذاشتن مامانی تو خودش باشه ... کلی سر به سرم گذاشتن و سرحالم آوردن ... مامان بزرگ هم خداروشکر وقتی دوروبرش شلوغه خیلی سرحال میشه ...و من دیگه نگرانش نیستم عصری هم اومدم خونه و وقتی بابایی اومد قبل از شام ابرای تیره ...
28 مهر 1390

یادداشت 88 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی بهار نارنج من مامانی بازم غمگینه ... بازم بی انگیزست ... بازم دلش تغییر میخواد ... بازم دلش میخواد همه درکش کنن ... بازم دلش میخواد غصه هیچی رو نخوره ... ولی اینبار  از دست خودم و بابایی ناراحتم ... دلم میخواد الان تو این شرایطی که داریم هیچ حرف و بحثی بینمون نباشه ... دلم میخواد فقط شاد باشیم ... دلم میخواد قبل از انجام هر کاری و زدن هر حرفی یادمون باشه که یه مهمون کوچولو داریم ... ولی نمیشه ... بعضی وقتا یه چیزایی پیش میاد که دلم میشکنه ... یه چیزایی که اگه قبلا بود اینقدرا آزارم نمیداد ... از دست بابایی دلخورم ... از دست بعضی کاراش ... دلم میخواد همه ی حواسش به من باشه ... ولی نمیشه ... چیزای دیگه هم هست که ...
26 مهر 1390

یادداشت 87 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی بهار مامان خوبی عزیزکم !! مامانی از دیشب خیلی نگرانته ... خیلی هم عذاب وجدان داره ... و فقط از خدا جون میخواد که نینی گولو رو براش سالم نگه داره ... این هفته نتونستم بیام و برات بنویسم ... اصلا حسش نبود که بیام بشینم پشت سیستم ... دلم میخواست همش ولو باشم ...!! حالا برات میگم چه خبرا بوده این هفته ... صبح دوشنبه ... خاله جونت اومد خونمون ... برای مامان بزرگ آش پشت پا پزیده بود ... دستش درد نکنه ... یه چند ساعتی نشستیم و گپ زدیم ... سه شنبه ... بابایی خونه بود و طبق معمول پای سیستم !! منم جلوی تلویزیون ولو بودم ... کلا ولو بودن رو دوست دارم ! عصری بابایی رفت جواب آزمون رو گرفت و مامانی تشخیص داد که همه چیز نرم...
24 مهر 1390

یادداشت 86 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی نارنجم الان با همدیگه یه ناهار خوشمزه همراه با ترشی خوردیم !! البته دور از چشم بابای مهربون !! چون نمیذاره من ترشی بخورم ... حتی یه قاشق ... نوش جونمون امروز تولده امام رضاست ... عیدت مبارک ... عید همه دوستای گلم مبارک ... بعد از عروسیمون (یعنی ٣سال و ٦ ماه و ٤ هفته و ١ روز پیش) تا الان قسمت نشده که بریم پابوس امام رضا ... برا همینم دلم داره پر میکشه واسه مشهد رفتن ... انشالله که زودی قسمتمون بشه ... امروز یه مناسبت دیگه هم هست ... یکسال پیش در چنین روزی ... همه از صبح دنبال تدارکات عروسی دایی رضا بودن ... یکسال گذشت ... به اندازه یک چشم به هم زدن ... انشالله که سالهای سال خوشبخت باشن ... یه خونواده سه نفره خوشبخت ...
17 مهر 1390

یادداشت 85 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی بهار نارنج مامان خوبی فرشته ی کوچولو ؟؟ بالاخره مامانی بعد از چند روز خونه نشینی رفت خونه مامان بزرگ ... دیشب ... همه بودن ... بعد از چهلم بابابزرگ دیگه موقعیتی پیش نیومده بود که همه اعضای خانواده یک شب دور هم باشند ... مامان بزرگ هم فرصت رو غنیمت دونست و وصیت نامه بابابزرگ رو باز کرد ... سکوت تنها حرفی بود که رد و بدل میشد ... حتی هیچکس تو چشم دیگری هم نگاه نمیکرد ... خیلی لحظه ی سختی بود ... یادمه اونوقتایی که بابابزرگ مینشست و برگه های وصیت نامه رو پر میکرد من همیشه اشکم در میومد ... من کوچکترین عضو خونواده بودم و بیشتر شاهد این مسئله بودم ... چون بابابزرگ هر سال وصیت نامش رو عوض میکرد ... و من هم هرسال غصم بیشتر میشد...
15 مهر 1390

یادداشت 84 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی بهار نارنج مامان یکشنبه عصر عکسای نازت رو بردم پیش دکترم و اونم آزمایشات لازم رو برام نوشت ... و گفت همه چیز خوبه ... مامانی با خوشحالی از مطب اومد بیرون و رفت آرایشگاه ... بعد از 3 ماه حسابی گیسام بلند شده بود !! دوشنبه صبح همراه بابایی رفتیم آزمایشگاه ... بازم از مامانی کلی خون گرفتند ... البته اینبار یه پرسشنامه و اینا هم بود که باید پر میشد ... همه چیز خوب بود ... تا وقتی که رسیدیم توی کوچه ... یهو دل مامانی درد شدیدی گرفت ... بطوریکه مجبور شدم برای چند دقیقه یکجا وایسم .. خدا میدونه که توی اون چند دقیقه چه چیزا از ذهنم گذشت !!! حتی تا جاهای بدبد هم فکر کردم !! خلاصه هرطور بود خودم رو رسوندم خونه ... بابایی که دیگه ...
12 مهر 1390

یادداشت 83 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی بهار نارنجم بازم چشم مامانی روشن !! دوباره دیدمت عزیزم .... بووووووووووووس برای اون تکونای خوشگلت یه عالمه بوس برای فرار کردنات از زیر دست دکتر خان ! چقدر از دستت کلافه شده بود !! نزدیک بود موهاش رو بکنه از دستت !! الهی مامانی فدای اون کلت بره !! بسه دیگه .. خوبی عزیزم ؟ حالت بهتر شده ؟ آخه امروز اینقدر دکتر دنبالت کرده بود و فشارت داده بود که تا چند ساعت دله مامانی درد میکرد !! اولش که با بابایی رفتیم تو مطب دیدیم دکتر نیومده ... منتظر نشستیم ... شلوغ بودا ... بابایی که حسابی کلافه شده بود ... بالاخره دکتر اومد و منم اولین نفر رفتم پیشش ...روی تخت دراز کشیدم ... دکتر هم کارش رو شروع کرد ... نمیدونم چرا اینج...
9 مهر 1390

یادداشت 82 مامانی و نی نی گولو

شکوفه ی نارنج مامان مامانی دو تا چیز کشف کرده در موردت عزیزم ... یکیش این که به مسواک زدن شدیدا حساسیت داری !! با اینکه توی این مدت بیشتر از سه نوع خمیردندان عوض کردم ولی بازم تا مسواک رو توی دهنم میذارم حالت تهوع میگیرم و شروع میکنم به عق زدن !!! ویاره جدیده !!! یکی دیگشم اینه که اگه مامانی یه چیزی دلش بخواد و بخوره بعدش اینقدر اذیت میشه که از خوردنش پشیمون میشه !!! مثلا امروز مامانی برا ناهار قیمه پزیده بود ... موقع کشیدن غذا که شد یهو دلم ترشی خواست !! هر چی گشتم حتی یک ذره از ترشیجات در منزلمون یافت نشد ... یهویی چشمم افتاد به چند تا سیر تازه که توی کابینت بود ... نامردی نکردم و 5 تا حبشو آوردم و همراه غذا خوردم .....
5 مهر 1390

یادداشت 81 مامانی و نی نی گولو

سلام شکوفه ی بهار مامان خوبی عزیزکم ؟؟ اولش بگم که مامانی یه کم حالش بهتر شده ... چون همین دیشب خواب خاله معصوم رو دیدم ... یعنی اولش دیدم که صبح اولین روز مدرسه شده و من دارم صبورا رو میبرم مدرسه ... بعدشم موقع برگشت داشتم میرفتم خونه خاله معصوم که یهو بابای مهربون بیدارم کرد ...!! منم یه نیم ساعتی همینجور مبهوت توی جام بودم و داشتم به خوابم فکر میکردم ...!! و البته یه کمم حرصم دراومد چون بابای مهربون بد موقع بیدارم کرده بود ... امروز اولین روز مدرسه ها بود و منم از بس دیشب درباره این چیزا فکر کرده بودم این خواب رو دیدم !! از اول صبح هم به این امید بیدار شدم که عصر میرم دکتر و میتونم دوباره ببینمت ... اما وقتی عصر شد و رفت...
3 مهر 1390
1